واقعا که... هیچ معلوم نیس من چرا نمی نویسم
دلم میخاد روزانه یا حداقل مرتب بنویسم
دلم میخاد طولانی بنویسم
مثلا مثه یکی از وبهایی که میخونم و لذت میبرم...
مرضیه جون منظورم به شماست دقیقا!
طولانی بنویسم چی میشه؟
من اصن اون همه نمی تونم متمرکز باشم متاسفانه
بالاخره نمیشه همه خوبی ها تو یه نفر جم بشه دیگه !!!!!! اینهمه خوبی در من ... حالا نتونم طولانی بنویسم اصن به چش نمیاد
بگذریم
الان اومدم یه ساعتی کارای پاور پوینتی کردم
بعد گفتم چه کاریه
بزار برم یه دو تا نیم خط بنویسم شاد دوباره نوشتنم اومد!
سرم داره از درد منفجر میشه... از دیروز
همینطور ادامه پیدا کرده تا الان
صب رفتم نبات رو بزارم مهد
تو راه عمو سبزی فروش گف براتون کرفس گذاشتم مثه اینکه همسرجان بهش سپرده بود ... گف ببرین تا عصری پلاسیده نشه...
گفتم باشه بعد با خودم گفتم یه کم هم سبزی خوردن بر میدارم برا ظهرمون
همین فکرا تو سرم میچرخید دیدم عمو سبزی فروش رف دو تا درخت به کول کشان داره میاد!
یا خود خدا من فقط واسه همین دو تا درخت باید میرفتم وانت خبر میکردم خخخخ
ینی با چه وضعی فقط کشیدم به کولم تا خونه خدا میدونه
ینی وضعم اینجوری بود که وقتی داشتم میرفتم با نبات مهد، کوله و ساک دستی نبات رو تو دو تا دستم گرفته بودم از بس که کمرم درد داشت و داشت نصف میشد... با خودم فک میکردم کاش نبات بگه کوله م رو بده خودم بندازم ... ولی چیزی نگف منم دلم نمیومد بش بدم.... نمیدونستم تو راه برگشت باید دو تا درخت با خودم بکشم بیارم خونه....
نصف شدم... به همسر گفتم کرفست رسیده البته کرفس نیس درخته باید بزاریم گوشه خونه از سرسبزیش لذت ببریم خخخخ
بعدم خاطر نشان کردم که بنظر میرسه باید تو حموم بشوریمش تازشم پاره ای تا خوردش کنی خخخخ
میگم من قهوه هم خوردم بلکم سرم آروم بشه ولی هیچی به هیچی
فعلا برم شاید دوباره اومدم
با اجازتون